محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

محیایی که میشناسم!

 خوب!از آخر میام به اول.امروز شنبه ٥ شهریور مثل یک کوالای شیرین چسبیدی به من!به هیچ کاری نرسیدم.همه کارهام رو تصور کردم!مثلا کتاب خوندن و سرزدن به مامان جون و مرتب کردن خونه و...دیروز رفته بودیم هایپر خرید کنیم!شلوغ بود و اصلا خوش نگذشت.بابات تو رو فشرده بود تو بغلش که دیده نشی.تقریبا کوچکترین آدم تو فروشگاه بودی و خوشگلی هم که درد سره!!افطار مهمون بودیم. میدونستم که به نوبت بغلت می کنن!یک سرهمی سفید تنت کردم که اذیت نشی!راستی جوراب صورتی خوشگلت تو فروشگاه گم شد.روزهای گذشته مامان وقت نوشتن نداشت.در بیان محیا شناسی که تا حالا دستش اومده باید بگه که به نظر می رسه علاقه مندی های مامان و بابا رو به ارث بردی.تو با دقت تلویزیون تماشا می کن...
19 مهر 1390

محیا که تو دلم بود!

محیای من!اون روزهایی که تو دل مامان بودی هر وقت دلش برات تنگ می شد میومد مینشست و موسیقی "عشق من" رو برات میذاشت.(میگن نوازنده قطعات این موسیقی اون رو به خاطر کودک بیماری نواخته و او با شنیدنش خوب شده.نمیدونم این موضوع چقدر صحت داره.ولی مامان اون رو دوست داره تو هم دوستش داشتی .چون وقتی پخش می شد و صدات می کردم از این طرف به اون طرف با کرشمه می خرامیدی!)من و بابا تو نازنین رو  محیا صدا می زدیم.ماه نهم که تو مهمون دل مامان بودی دو روز امتحان جامع برگزار شد.دیروز نمره ها تو سایت بود مامان 40/17گرفته!خدا رو شکر نمره خوبیه واسه دوتاییمون !تازه تو کلاسهای ترم آخر دکتری ادیان و کلاس های فرانسه مامان رو هم شریک شدی!بگذریم از روزهایی که قایمک...
19 مهر 1390

من و تو.

محیا جونم!بعضی وقت ها که بغلت می کنم و تو ایینه نگاه می کنم(البته مامان جون گفته تا یک سالگیت مقابل آیینه نبرمت)می گم اااااا چقد ما به هم میاییم!محیای عزیزم حس می کنم تو ادامه من هستی.به نظرم بعضی از اخلاق مامان رو داری.مثل یک دندگی و اصرار به خواسته خودت !اعتماد به نفس ستودنی!خواب و استراحت کم !ظاهرت همم ...چشم های کنجکاو و سری که بدون مو خوشگل تره!(مثل بچگی مامان)و لپ های گردی که از سرما ترک می خورن!هرچه هست شوخی و جدی مهم اینه که خدا من و بابایی رو قابل دونست و تو نازنین رو به ما امانت داد.الهی بنده خوب خدا باشی. الهی سالم و عاقبت به خیر باشی. ...
19 مهر 1390

سلام به دخترم

سلام به دختر نارنینم محیا خانم!دختر خوشگلم!این سلام برای اینه که به خودم یادآوری کنم که تو دعای مستجاب مامان در محضر خدایی.بذار برات بگم که یک روزی مامان تو مسجدالنبی نماز ظهر رو خونده بود و نشسته بود که یک دختر کوچولوی خوشگل از مقابلش رد شد.همه خانم ها توی مسجد محو زیبایی اون دختر شده بودن.مامان هم .بعد مامان بلند شد دو رکعت نماز خوند و به خدا التماس کرد که یک همچین دختر زیبایی بهش بده.البته مامان یادش بود که یک قلب زیبا وخداترس هم برات بخواد.خدا مامان رو قابل دونست و تو رو به او عطا کرد.این روزها هر جا که با مامان هستی اطرافیان خلقت زیبای خدا رو در تو تحسین می کنن .مامان خدا رو شکر می کنه و از خدا می خواد عاقبت به خیر باشی.بابا هم هم...
9 مهر 1390

ستاره جونم!

lمحیا جونم!در ادامه خاطرات تولد و پیش تولدت جونم واست بگه:روزهای اول ظهورت تو دل مامان چون هنوز خبرش نکرده بودی مامان در یک اقدام ورزشی و ارزشی هزار و دویست تا پله قلعه رودخان رو بالا رفت و بعدش هم پایین اومد. تازه شبش هم با خاله نفیسه تو یک چادر که اون هم توی یک آلاچیق علم شده بود و حسابی خیس و سرد بود خوابیده بود.سفرهای شگفت انگیز مامان ادامه داشت.تو یک اقدام دسته جمعی(دیگه می دونستیم که تو رو داریم)با دو تا خاله قلمبه دیگه (خاله فهیمه و خاله سمانه)رفتیم کیش .اونجا برای اینکه کم نیاریم جت اسکی سوار شدیم.(البته این شکلی نبودا!حالا تو فک کن اینطوری بوده )و شما اون موقع همش ٥ ماهت بود. موقع برگشتن مهماندار هواپیما خاله فهیمه رو دستگیر ...
3 مهر 1390

تو که چشمات خیلی قشنگه!

محیا جونم!ساعت ١١شبه.از ٨خوابیدی و من و بابا رو شرمنده اخلاق ورزشکاریت کردی!دلم واسه چشمای قشنگت تنگ شد!موقع شام به بابایی گفتم که محیا عضو مهم زندگیمون شده.بابایی گفت میاد روزی که سه تایی با هم شام بخوریم.این ترم یک کلاس برداشتم.نشستم و طرح کلی جلسه اول رو  ریختم .از ٤مهر یک روز در میان دو ساعت میرم و زود برمی گردم.مامان جون و خاله رباب مواظبت میشن.باز هم دوست دارم بالاتر از همه تو رو به خدا بسپرم که همیشه در پناه او باشی.چه من باشم و چه نباشم.خدایا شکرت که محیا دارم.خدایا شکرت که بابای محیا رو دارم.شکرت که خانواده ام و دوستان خوب و.....راستی که قول تو خدا حقه که اگه بخواهیم نعمت های تو رو بشمریم نخواهیم توانست.خدایا دوستت دارم من رو ...
3 مهر 1390

تو هم کاکائو دوست داری!؟

محیا جونم!دیروز شنبه به خاطر شهادت امام صادق علیه السلام تعطیل بود.سلام خدا به همه بنده های پاکش.دیروز دو تا شهید گمنام رو هم تشییع کردن.بگذار بهت بگم و در آینده بهت بیشتر بهت خواهم گفت که شهیدها کی هستن و چه حق بزرگی به گردن ما دارن.خوب!دیروز نزدیک اذان مغرب مامان و بابا داشتن چایی می نوشیدن.دست مامان یک شکلات باراکا بود.از اونایی که بیسکوییت هم داره!!!تو خوشگلم هم بغلش بودی.یکهو دستای کوجولوت شکلات مامان رو  با کاغذش گرفت.وایییییییییییی.دوباره از ذوق تا وفات رفتم!اولین چیزی که با اراده گرفتی. تازه بعدش سعی کردی ببریش طرف دهنت.این دیگه شاهکار بود.الهی قلم دستت بگیری به زودی!عسل مامان دیروز اثرات سرماخوردگی از مماغت معلوم بود.کلاه پوش...
3 مهر 1390