محیایی که میشناسم!
خوب!از آخر میام به اول.امروز شنبه ٥ شهریور مثل یک کوالای شیرین چسبیدی به من!به هیچ کاری نرسیدم.همه کارهام رو تصور کردم!مثلا کتاب خوندن و سرزدن به مامان جون و مرتب کردن خونه و...دیروز رفته بودیم هایپر خرید کنیم!شلوغ بود و اصلا خوش نگذشت.بابات تو رو فشرده بود تو بغلش که دیده نشی.تقریبا کوچکترین آدم تو فروشگاه بودی و خوشگلی هم که درد سره!!افطار مهمون بودیم. میدونستم که به نوبت بغلت می کنن!یک سرهمی سفید تنت کردم که اذیت نشی!راستی جوراب صورتی خوشگلت تو فروشگاه گم شد.روزهای گذشته مامان وقت نوشتن نداشت.در بیان محیا شناسی که تا حالا دستش اومده باید بگه که به نظر می رسه علاقه مندی های مامان و بابا رو به ارث بردی.تو با دقت تلویزیون تماشا می کن...
نویسنده :
فاطمه و حسین
9:51